رَفْرَفْه‌ی حُروفْ



خواهرم دانشجوی پزشکیه. 

اون روز داشت با خنده تعریف می‌کرد که:

«یه پسره هست توی کلاسمون، بعد از اینکه نمرات امتحان کلیه اعلام شد، اومده بود پیش ما و خنده میگفت کلیه رو افتادم. 

ما هم پرسیدیم مگه نمره‌ات چند شد؟

با همون خنده گفت: دو و نیم!

یعنی همه‌امون از خنده ترکیدیم!

بعد این پسره با دوستاش رفته پیش استاد. یکی از دوستای پسره گفته: استاد شما اینو انداختید. حداقل با نه و نیم بندازیدش، نه دو و نیم!

استاد هم عصبانی شده گفته: برید ببینم! همین دو نمره رو هم من بهش دادم وگرنه نمره‌ی خودش که نیم بود!»

وقتی خواهرم این قسمت رو تعریف کرد، کلی خندیدم. آخه خیلی خوب ادای عصبانیت استادشون رو درآورد.

بعد ادامه داد:

« خود همین پسره اونروز سر یه امتحان دیگه که دوباره بحث نمره‌ی امتحان کلیه‌اش پیش اومده بود، مدادش رو برداشت و گرفت بالا. با ابرو اشاره‌ای به مداد کرد و گفت: این مداد رو میبینید؟

اگه همین مداد رو به جای من سر امتحان کلیه می‌نشوندید، فقط نیم نمره از من کمتر میشد! 

دیگه همه از خنده پوکیدن! 

جالبیش اینجا بود که دوستِ اون پسره میگفت من کل امتحان رو از روی برگه‌ی تو زدم. اونوقت چطوری من ۸ شدم اما تو نیم شدی!؟ 

پسره هم با خنده میگفت: نمیدونم والا. خودم هم توش موندم! »

خلاصه که این دانشجوهای پزشکی رو دوست دارم.

مخصوصا اونایی که اینقدر بیخیالن رو D:  

 


اینقدر نامرد نباشید!

اینقدر به آسانی دل هارا از خود نرنجانید

لذت میبرید از شکستن دل عزیزانتان؟! شما دیگر چه‌گونه آدم‌هایی هستید!!

به‌ ولله که شما یک پا هنرمندید.هنر می‌خواهد اینگونه ظالم بودن، اینگونه نیش زبان زدن، اینگونه بی رحم بودن!

زندگی کوتاه است.همین زندگی دو روزه را با این اخلاق‌هایتان به عزیزانتان زهر نکنید! چرا خود را اصلاح نمیکنید؟!

دیگر صبر کردن، دَم نزدن هم حدی دارد، گذشتن و بخشیدن هم حدی دارد.

گمان می‌کنید که همیشه اینگونه دل رحم خواهیم بود؟!

یک روز به خود می‌آیید.می‌بینید که دیگر ما نیستیم.حسرت حضورمان نابودتان خواهد کرد.حالا ببینید کِی گفتم!


دردی که پینه بسته

ایوب گشته فرهاد

صبری که ماند و آه از

عمری که رفت بر باد

 

هر آدمی که آمد

لبخند روی لب داشت

حاشا بر این جماعت

ویرانه‌های آباد

 

مرغی که آسمانیست

در دام لانه کرده

صید از فرار خسته

دیوانه گشته صیاد

 

کس یاد کس نباشد

الا در این دو جنبه

یا چهره حور باشد

یا روح گردد آزاد

 

زین دردها که گفتیم

موجی ز غم برآمد

سهراب قایقت کو؟

در شهر مُرده فریاد

 

|فاضل نادرپیشه|


حس می‌کنم دوباره متولد شدم. 

اینبار قلم سرنوشتم دست خودمه. دوباره از اول می‌نویسمش. همونجوری که خودم می‌خوام! 

 

اگر زیبا که زیبایم، اگر کثرت که بسیارم

اگر ثروت که دارایم، بسنجیدم، هنر دارم

اگر بی های و هو ماندم،اگر ساکت شدم هر دَم

مگو خاکم، که ققنوسم، در آتش بال و پر دارم

زمین سهم شما باشد، من آزادم، رها چون باد

من اهل آسمان‌هایم، به سَر قصد سفر دارم

|علی صادقی|

 


یادش بخیر :)

پارسال یکی از همکلاسیام، یه بار خواست سر آزمون تستی ریاضی از روی من تقلب کنه. بدبخت فقط هم یه دونه سوال از روی برگه‌ی من زد. (منم که تو عمق سوالا بودم، اصلا متوجه اطرافم نبودم!) 

بعد از آزمون دیدم همه‌ی سوالارو درست جواب دادم الا اون یه دونه سوالی که اون از روی برگه‌ی من دیده بود :d

همکلاسیم دیگه نمیدونست خودشو بزنه یا منو =) 

اصلا بعد از اون دیگه آدم سابق نشد =)


می‌گوید:
-بزرگترین رؤیات چیه؟ 
نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:
-اینکه یه پروانه باشم.
بلافاصله می‌پرسد:
-چرا؟ 
پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.
اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.
-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.
صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: 
-تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل زندگی! 
-یعنی تو از زندگیت راضی نیستی؟ خوشبخت نیستی؟
-چرا اتفاقا خیلی خوشبختم. عاشق خانواده‌ام هستم و اون‌هارو می‌پرستم. دوست‌های خوبی دارم و به خیلی از آرزوهام رسیدم. 
-پس چرا یه جوری حرف میزنی انگار راضی نیستی!
در دل پاسخ دادم "از تنها چیزی که راضی نیستم، «خودم» هستم! " اما به زبان گفتم:
- گفتم که! تکرار مکرر هر چیزی، همیشه خسته کننده‌اس. احتمالا پروانه‌ها هم به این موضوع پی بردن.
چیزی نگفت و سرش را خاراند. معلوم بود باز هم چیزی از سخنانم نفهمیده است. من نیز سرم را به همان جهتی که پروانه آنجا بود، برگرداندم و با جای خالی او مواجه شدم. 
پروانه رفته بود.


اگر از شما بپرسند که «رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ 
احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.
اما پاسخ من «گل قاصدک» است! 
اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!
گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از «دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. 
گل قاصدک؛ قاصد احساس است. قاصد آرزوها، قاصد رازهای پنهان، قاصد عشق! 
اصلا وقتی به یک نفر گل قاصدک هدیه بدهید، چنان است که گویی "یک بغل احساس" به او تقدیم کرده‌اید. 
گل قاصدک، از هر آدمیزادی همرازتر است! اگر رازت را در گوش آدمیزاد بخوانی؛ تضمینی نیست که فردا روزی، آن راز را از زبان دیگران نشنوی! 
اما اگر راز خویش را در گوش قاصدک زمزمه کنی، سکوت می‌کند، دَم نمی‌زند، می‌شود رازدار تو.
اگر دعایی دارید، اگر رازی دارید، اگر دردی دارید، کافیست که آن را به قاصدک بگویید. قاصدک پستچی طبیعت است. تنها باید پیامتان را به همراه نشانیِ دریافت‌کننده برایش بگویید و سپس رهایش کنید.
گل قاصدک، گل نیست. بلکه سمبلی از احساس است. 
اگر روزی در اطراف خود، قاصدکی رقصان را دیدید که با جریان باد همراه است، جلوی آن را نگیرید! بگذارید برود. شاید محتوی یک پیام، یک اعتراف عاشقانه، یا یک آرزو باشد که می‌خواهد آن را به کسی برساند! 
اگر روزی، خواستید اعترافی،احساسی و یا پیامی را به کسی برسانید، به جای گل رز‌های سرخ، به او گل قاصدک هدیه بدهید. سپس که از شما پرسید «چرا گل قاصدک؟» ؛ لبخند بزنید و بگویید «این یک راز است!»


توی فضای مجازی یکی به کرد بودنش افتخار می‌کنه، یکی به ترک بودن و دیگری به لر بودن.

به نظرم چنین تفکری بیهوده‌اس!

آدم باید به انسان بودنش افتخار کنه.

تفکر من هم بیهوده‌اس! 

چون که انسان بودن هم افتخار چندانی نداره!

کافیه یه نگاه به اطرافتون بندازید تا منظورم رو متوجه بشید.

 

پ.ن: فکر کنم بهتر باشه از این به بعد، پست‌ها رو به زبان عامیانه بنویسم. اینجوری هم راحت‌تر میشه با منظور نویسنده ارتباط برقرار کرد هم اینکه فرقِ پست‌های روزمره‌ام با پست‌های ادبی_داستانی تشخیص داده میشه.


گر تن بدهی؛ دل ندهی کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

گر دل بدهی؛ تن ندهی باز خراب است
این بار نه جام است و نه نوشابه. سراب است

دریا بشوی چون به دلت شور عبور است
نوشیدن یک جرعه ز جام تو عذاب است

باران بشوی چون که تنت بر همه جاریست
کی تشنه شود سیر. فقط نام تو آب است

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه مردم این شهر حجاب است

تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد.
یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است

اصلا سخن از تجربه و علم و توان نیست
شایسته کسی است که با حکم و خطاب است

در دولت منصور که یک سکه حساب است
تنها سند ساخت یک صومعه خواب است

اینجا کسی از مرگ بشر ترس ندارد
ترس از شب قبرست و سوال است و جواب است

ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است

 

-فروغ فرخزاد


 

ونسان ویلم ون‌گوگ عزیز؛ 

سلام.

مدت‌ها بود که دلم می‌خواست برایت نامه‌ای بنویسم و اکنون که در حال نوشتن این کلمات هستم، سر از پا نمی‌شناسم. باید اعتراف کنم که هیجان‌زده هستم و من در چنین وقت‌هایی بسیار ورّاج می‌شوم؛ پس اگر خسته یا بی‌حوصله هستی، توصیه می‌کنم که نامه را به درون پاکتش برگردانی و سر فرصت که احساس بهتری داشتی، به سراغ آن بیایی. 

ون‌گوگ عزیز؛ 

شاید تو مرا نشناسی اما من تو را مانند گتسبی بزرگ² که به کرّات مطالعه‌اش کرده‌ام، از برم. می‌دانم که از دورهٔ جوانی‌ات دل خوشی نداشتی؛ می‌دانم که عاشق رنگ زرد و گل آفتاب‌گردان بودی؛ در زندگی با شکست‌های بسیاری مواجه شدی و دو چیز را می‌پرستیدی: «نقاشی و برادرت، تئو!». 

آخ! چقدر دلم می‌خواست اینجا بودی؛ با یکدیگر دربارهٔ‌ی جادوی سبک امپرسیونیسم³ بحث می‌کردیم؛ از کافه‌های شبانهٔ‌ فرانسه و گل‌های آفتاب گردان پرتره می‌کشیدیم؛ نقاشی می‌کردیم تا جایی که بمیریم(!) حتی اگر بدانیم که تابلوهایمان شاید هیچگاه دیده نشوند و در کنج خانه خاک بخورند! 

این نامه را نوشتم تا به تو بگویم که نقاشی‌هایت فوق‌العاده‌اند! آن‌ها آدمی را مسخ می‌کنند و اگر کمی بیشتر به آن‌ها خیره شوی، می‌توانی اجزای زندهٔ درون آن را ببینی. اگر کسی درباره‌ی تابلوهایت، نظری خلافِ این دیدگاه را گفت، به او توجّه نکن چون احتمالاً او درکی از هنر ندارد! 

نگران نباش، ون‌گوگ عزیز. 

در عمر کوتاه سی و هفت‌ ساله‌ات کسی زیبایی شب‌های پر ستاره⁴، درختان سرو⁴ و سیب‌زمینی خواران⁴ را ندید اما اکنون نام تو زبانزد هنر دوستان جهان است و تابلوهایت بر در و دیوار موزه‌ها و خانه‌ها نصب شده است. 

ونسان ون‌گوگ عزیز،

تو نقاشی را می‌پرستیدی؛ زبان رنگ‌ها را می‌شناختی؛ تمام داراییِ اندکت را خرج تهیه‌ی ابزار نقاشی می‌کردی؛ برای هنر نقاشی ارزش قائل می‌شدی و شاید به همین دلیل است که در نیمکرهٔ راست مغزم ورطه‌ی وسیعی را اشغال کرده‌ای. 

عذر می‌خواهم که نمی‌توانم بیش‌ از این برایت بنویسم. کتاب‌هایم انتظارم را می‌کشند و باید بروم. آخر می‌دانی؟ من یک کنکوری هستم. البته شاید الان منظورم از کنکوری بودن را نفهمی! در نامهٔ بعدی برایت شرح خواهم داد. 

به برادر دوست‌داشتنی‌ات، تئو، سلام من را برسان و از طرف من بابت حمایت‌های بی‌دریغی که از تو کرد، تشکر کن. 

بدرود. 

۲۶اُم اسفند ماه ۱۳۹۸

«دوستدار تو: قاصدک»

 

1- وَنسان ویلِم ون‌گوگ، نقاش حاذق هلندی است که در سبک امپرسیونیسم مهارت داشت. از ۲۷ سالگی به طور جدی قدم در وادی هنر نقاشی گذاشت و تا پایان عمر ۳۷ سالگی خود، ۱۶۰۰ اثر خلق کرد و در آخر، با خودکشی به زندگی خود پایان داد.

2-دومین رمان بزرگ قرن بیستم، اثرِ اسکات فیتز جرالد

3-سبکی از نقاشی که در آن عموماً از رنگ‌های روشن استفاده می‌شود و نقاش سعی می‌کند با ترکیب رنگ‌ها و ضربات شکسته و پی در پی قلمو، زاویهٔ نور را نمایش دهد. ترکیب رنگ در این سبک بدینگونه است که مثلا برای به کار بردن رنگ نارنجی، زرد و قرمز با هم ترکیب نمی‌شوند بلکه این دو رنگ در کنار هم در تابلو به گونه‌ای به کار می‌روند که به بیننده حس رنگ نارنجی را القا کنند. (فکر کنم خیلی کامل توضیح دادم!)

4-نام چند اثرِ مشهور از ونسان ون‌گوگ

 

پ.ن: متشکرم از آقاگل بابت این چالش که سبب شد حرف‌هام رو به نقاش مورد علاقه‌ام بگم. :)

​​​دعوت می‌کنم از فیونای عزیزم که اونم یه نامه بنویسه. 

پ.ن۲: این نامه، اول قرار بود برای فیتز ویلیام دارسی و الیزابت بنت(شخصیت‌های رمان غرور و تعصب) نوشته بشه. اما نظرم عوض شد. احتمالا نامه‌ی بعدی رو برای این دو نفر بنویسم! 

پ.ن ۳: واسه نوشتن این نامه وقت زیادی گذاشتم. فکر کنم امروز برای جبران زمان از دست رفته و درس‌های تلنبار شده، مجبورم تا دیر وقت بیدار بمونم! اما ارزشش رو داشت. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Carlito کوله پشتی و کیف لپ تاپ مجله سلامت 7 گردشگري، ايرانگردي، طبيعت گردي خانه نو همسایه سایه ات به سرم مستدام باد دکوراسيون اداري - گروه معماري بام Renee فکاهی